دلم بچگیامو میخاد.روزایی که همش سرم با دوستام گرم بود.روزایی که هرروز بعد کلاس از پشت دیوار حیاطمون،همو صدامیکردیم که عصر فلان ساعت بریم بیرون.کتابامونم بیاریم.هم درس بخونیم هم بازی کنیم.
الان بزرگ شدیم...خیلی از اون خاطرات محو شدن یا کمرنگ شدن،اما من اون روزارو یادمه.دلم برا اون روزایی تنگه که ناراحتی مامان بابامو میدیدم اما نمیدونستم چرا؟اصلا مگه میدونستم غم یعنی چی؟یادمه اوایل راهنمایی به ابجی م میگفتم بزرگ شدن خوبه؟؟و چه ذوووقی داشتم از بزرگ شدن.
بزرگ شدیم و غصه هامونم باهامون رشد کرد و بزرگتر شد،بزرگ شدیم و تنهاتر شدیم و هیییچکس نفهمید تو دلمون چه اشوبیه..کاش زمان تو همون سالهای کودکی متوقف میشد.من از زمان دوندگیهام برا دانشگاه و شهریه فهمیدم که بزرگ شدن اصلا ارزشش رو نداشت.
الان وقتی تو محیط کارم دوستای صمیمیِ اون دورانم رو میبینم که فامیلیم رو صدامیکنن و باهام راحت نیستن خندم میگیره.هر بار که یکیشون میاد برا تشکیل پرونده ی بارداری،بهشون میگم یعنی ما انقددد بزرگ شدیم که داذیم مامان میشیم؟اونم برا چندمین بااار؟!!!