از برای خاطر اغیار خوارم میکنی
من چه کردم کاین چنین بی اعتبارم میکنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کردهای
تا نداند کس که چون بی اعتبارم کردهای
ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز
چون به لطف خویشتن امیدوارم کردهای