یه روزی یه ماهیگیر میره وسط یه جنگل دور افتاده که از رودخونه ماهی بگیره یهو تو جنگل گم میشه و هوا هم دیگه تاریک شده بود نمیدونست باید چیکار کنه. هیچ کسی هم اونجا نبود. تصمیم میگیره برای خودش خونه درست کنه که حداقل بتونه تو یه سرپناهی بمونه. دو هفته طول میکشه که اون خونه رو درست کنه. هر روز هم یه چیزی گیر میآورده و میخورده. تا یه روز تصمیم میگیره بره دنبال غذا. وقتی برمیگرده میبینه خونش آتیش گرفته. خیلی از خدا گله میکنه. که خدایا چرا اینجوری میکنی با من . اول که گم شدم خانوادم ازم خبر ندارند حالا هم که بعد از هزارتا بدبختی خونمو آتیش زدی. تا اینکه میبینه یه قایق داره از رودخونه میاد سمت اون مرد. وقتی اون قایق میرسه میبینه که اونا اومدن نجاتش بدن . ازشون میپرسه اما شما چجوری فهمیدید که من اینجام. اونا هم میگن مگه خودت آتیش روشن نکردی که به ما علامت بدی بیایم نجاتت بدیم.
خلاصه خواستم بگم هر کار خدا توش حکمتی هست.اگه از یه جا آسیب میبینید مطمئن باشید که خدا یه برنامه بهتر براتون داره