مهر ۱۴۰۳ بود که من رفتم تو بوتیک به عنوان فروشنده سرکار
یک ماه بعدش یک پسری اومد اونجا به عنوان همکارم
من دختری بودم که تا به حال دوست پسر نداشتم و بهش دید رفاقتی داشتم
کم کم ما با هم صمیمی شدیم شوخی میکردیم میخندیدیم جو دوستانه ای بود تو محیط کارمون با هم ...
ازم حمایت میکرد، نمیذاشت مشتری با لحن تند حرف بزنه باهام ، کمک میکرد تو کار ها ، شوخی میکرد باهام اما با حد و مرز
با اینکه اغلب مشتری ها خانوم بودن نگاه بدی به کسی نداشت
مودب و چشم پاک بود
تمام ایده آل های منو داشت
کم کم ازش خوشم اومد بعد حس کروم اونم ازم خوشش اومده
در حدی که نمیذاشت هیچکس بهم کوچیک ترین حرفی بزنه اواخر غیرتی میشد
تا اینکه من از محیط کارم اومدم بیرون
کوتاه مدت حرف میزدیم تا اینکه دو سه ماه رفت دوباره برگشت
گفت رل بزنیم منم دیوونه وار عاشقش شده بودم سر محیط کار عادت کرده بودم بهش
رفتیم تو رابطه اوایل خوب بود
بعد نه بیرون میبرد منو نه کاری میکرد
عملا بدون هیچ خاطره ای
رفتارش عوض شد نه اینکه بد بشه اما مثل قبل نبود
دو سه بار بحثمون شد تا اینکه یک روز بهم گف تحت هر شرایطی میمونی گفتم آره
یک هفته تمام بهونه گرفت سرم و هر چی خواست گفت بعد گفت میمونی یا نه منم خیلی عصبی شده بودم کم آورده بودم گفتم نه
ولی جدی نبود دیدم گوشی خاموش کرد
زجه زدم التماسش کردم قرص اعصاب میخوردم شوک بودم
با خودممیگفتم تموم شد ؟ سر چی؟
دو سه بار بعد اون گفت برگردیم گفتم نمیشه منم بخوام دیگ خانوادم نمیخوانت
آب شدم سه ماهه کات کردم
دیگ خنده رو لبم نیست حس میکنم قلبم آب شد
هنوزم که هنوزه حالم خوب نشده بدون اون ...