نمیدونم چم شده.قبلا که سرشااار بودم از گرفتاری و مشکل،زمانیکه دانشجو بودم و پیش میومد سه روزیبارم پول یدونه تخم مرغ نداشتم،اما حتی همونموقعهام پر از امید بودم،به خودم دلداری میدادم که تحمل کن این چند سال م میگذره.میگفتم تحمل کن روزای خوبت تو راهه،اون روزا اره خیییلی پیش اومد کم اوردم اما یادمه هیچوقت آرزوی مرگ نکردم اصلا بهش فکرم نکردم ،چون منتظر اینده بودم..
اون اینده یی که میخاستم رسید،تقریباهمه چی همونجوری که میخاستم شد،اما چرا حالم دیگه خوب نیست؟چرا روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم؟چراا انقدررر به مرگ فکر میکنم.من انقد قوی بودم که اون روزا رو تاب اوردم روزایی که صدتا مرد نمیتونستن تحمل کنن اونم تویه شهر غریب و دراوج درمانگی،اما چیشد که دیگه نمیتونم