2777
2789
عنوان

بدون عنوان

16 بازدید | 0 پست

نمیدونم چم شده.قبلا که سرشااار بودم از گرفتاری و مشکل،زمانیکه دانشجو بودم و پیش میومد سه روزیبارم پول یدونه تخم مرغ نداشتم،اما حتی همونموقعهام پر از امید بودم،به خودم دلداری میدادم که تحمل کن این چند سال م میگذره.میگفتم تحمل کن روزای خوبت تو راهه،اون روزا اره خیییلی پیش اومد کم اوردم اما یادمه هیچوقت آرزوی مرگ نکردم اصلا بهش فکرم نکردم ،چون منتظر اینده بودم..

اون اینده یی که میخاستم رسید،تقریباهمه چی همونجوری که میخاستم شد،اما چرا حالم دیگه خوب نیست؟چرا روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم؟چراا انقدررر به مرگ فکر میکنم.من انقد قوی بودم که اون روزا رو تاب اوردم روزایی که صدتا مرد نمیتونستن تحمل کنن اونم تویه شهر غریب و دراوج درمانگی،اما چیشد که دیگه نمیتونم

از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوه‌های زیبای جسم و زنانگی‌اش.(امام موسی صدر) 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792