اره همینجوری بود تو دبیرستان یه دبیر داشتیم میگفت دخترا هیچ وقت از روی دلسوزی ازدواج نکنید من آویزه گوشم نکردم
خیلی سواستفاده کردن از یه شهر و استان دیگه هم بودن میگفتن ما هیچی رسم نداریم مثلا ما رسم داریم حداقل سه تکه جهیزیه رو داماد میخره مثل یخچال و تلویزیون و فرش اینا گفتن مارسم نداریم بعد شوهرم حواسش نبود خونه شون بودیم سامسونتش جلو من باز کرد صفحه ای که برای خواهرش صورت کرده بودن توش بود ۷ تکه دامادشون متقبل شده بود از جمله سه جفت کفش گفتم شما که گفتین رسم ندارین ! گفت مادرم گفت ماآخه نداریم اینا وضعشون خوبه بزار باباش بخره😔
بگذریم که تو خرید عروسی هیچی نگرفتم در حد چند قلم چون میدونستم نداره حتی آنقدر باهاش راه اومدم مراسم عروسی هم نگرفتم تعریف از خودم نباشه ولی باور کن خیلی نجیب و مهربون بودم تا حدی که مادرم میگفت حواست باشه خواهراش اومدن خونت گفتن این قشنگه اون قشنگه نگی مال خودت
آنقدر حسود بودن و اذیتم کردن الان خیلی تیز شدم سلیطه ای شدم برای خودم دلم اون خود مهربونمو میخواد ولی مهربون باشم قورتم میدن