با بابام رفته بودیم بیرون یهو رفتیم دستگاه خودگردان ی چیز و بلد نبودم کنارمون ی آقا بود جلو اون بهم گفت گیج و منگ و... همیشه بیرون رفتنی اینکار و میکنه... دلم میخواد بشینم تا صبح گریه کنم چرا آخه زندگی باید اینشکلی باشه؟ یا مثلا میرم بیرون جو محیط و میبینم حالم بد میشه... آدما چرا خود خواهن؟ آنقدر بهم گفتن گیج دیگه فکر میکنم واقعا گیجم و هیچی یاد نمیگیرم و همش میترسم تو محیط ی چیز و نتونم یاد بگیرم و واقعا خیلی چیزا رو نمیفهمم... ارتباط اجتماعی صفر با هیچکی نمیتونم دوست بشم همش ترس و فرار خسته شدم حی میکنم بی عرضم چرا انقدر سنگ دلن