یه زخمی تو دلمه که هیچ وقت خوب نمیشه
بابام هیچ وقت دوستمون نداشت چون دختر بودیم آخرم رفت زن گرفت دوباره پسر آورد
مریض میشدیم یا میشیم برای ذره ای اهمیت نداشت و ندارن
یادمه مریض بودم میخاستم عمل بکنم فک میکنید بابام وی گفت؟گفت من نمیتونم پیشت باشم باید برم باغمو آب بدم...پشت چیه حتی یه محبت نکرد میرم خونه اش باهام دعوا میکنه از من و خواهرام خوشش نمیاد
با اینکه پولداره اما هیچ وقت خرج ماها نکرده یا اگه نکرده پشتش نفرین کرده مرگ بخورین و بمیریین و....
دلم درد داره خیلی
ازش نمیگذرم هیییچ وقت اما آرزو و حسرت یه پدر خوب و مهربون به دلم موند....