و کلا جوری بود که حس میکردم بدون اون میمیرم اون آزاد بود و تو حیاط میچرخید و حتی اواخر یاد گرفت بره بالا پشت بوم و هم من وابسته اون بودم و هم اون وابسته من هر جا میرفتم دنبالم راه میفتاد حتی مغازه و اگه صداش میزدم زیر ۱۰ ثانیه میپرید بقلم و داستان میرسه به ۳ هفته پیش وقتی که بعد رفتنش هیچوقت برنگشت و من دباره همون آدم افسرده شودم ولی این حس رهایی خیلی بیشتر قلبمو به درد میآورد هیچکی نبود درکم کنه آخه من ناراحتیم میرفتم پیش پیروز ولی وقتی که نیس الان باید برم پیش کی
درست فهمیدین پیروز دیگه بر نگشت و من بازم ترک شدم ولی حس کردم دارم میترسم و نه تنها افسرده شدم و صبح تا شب چشمم اشکه بلکه درد قلبم داره منو میکشه و تا آخر عمر همرامه