مایه زن همسایه داریم شوهرش چند سال پیش فوت کرد حالا چهار تا بچه داره سه تا دختر یه دونه پسر
دختراش ازدواج کردن حالا دختر کوچیکه که قبلا دوستم بود حالا باهاش قهرم این خانوم دیروز منو برداشته برده بازار برای بچه دختر کوچیکه سیسمونی بخره همه چی خرید بعد میخواست گهواره بگیره گفتم بذار خودش بیاد اصرار داشت که نه من باید بگیرم اخرشم کلی چیز خرید نصفشو من براش اوردم
من خودم چون کلاس میرم کار میکنم خسته میشم
خلاصه دوباره زنگ زد گفت فردا بیا بریم من این چیزارو دوست ندارم دختر گفته فلانه بهانه دوباره میخواست منو ورداره ببره بازار واسه هرچیزی منو با خودش میبره من خودم کاردارم نمیتونم برم اینم هی زنگ میزنه میخواد بره خونه پدرش من میبره خب من چرا باید برم خونه پدرش ترو خدا بگید چیکار کنم که دیگه به من زنگ نزنه دیگه خسته شدم
ادامه شم بعدا میذارم که چرا نمیخوام باهاش برم بیرون