قضاوتم نکنید من فقط دارم از یک ساعت گذشتم براتون میگم نه از تموم راهی که ایم چند سال اومدم
دخترم از بچگی خیلی چالش داشت از بد خوابی و دیر حرف زدن بگیر تا پولیپ بینی و گرفتگی نفسش وقتای سرماخوردگی
تمام اطرافیانم بهم میگن مادر به صبوری تو ندیدیم
دوماه گذشته هر هفته با روانشناس جلسه دارم چون به شدت لجبازع و حرف حرف خودشه ۶ سال و ۴ ماهشه
دکتر میگفت چون در مقابل گریه و لجبازی کوتاه اومدی یاد گرفته حرفشو به کرسی بنشونه
این مدت خوب راهو اومدم تمام نکاتی که گفتو رعایت کردم اما امشب دیگه به مرز جنون رسیدم چون هربار من در مقابل دخترم مقاومت میکنم اونم از یه راه دیگ وارد میشه حرفشو به کرسی بنشونه منم چون خودم بچگی حساسی داشتم مدام فکر میکنم اگه باهاش برخورد کنم درآینده مثل خودم مشکلاتی براش پیش میاد
امشب دیکه طاقتم طاق شد یکی زدم تو سرش دروغ چرا دوتام زدم تو پشتش
اما دیکه شروع کردم خودمو زدن تا دستم خسته شد زدم تو صورت خودم و گریه کردم گریه کردم تا مرز دراومدن چشمام گریه کردم رفتم جا نماز آوردم وضو گرفتم نشستم سر سجاده تا تونستم گریه کردم گفتم من نمیخوام یکی مث خودم بار بیارم خدایا چرا صبرم رو امتحان میکنی یهو دیدم دخترم در اتاقو باز کرد یه کاغذ رنگی به شکل نامفهوم تا زده بود انداخت تو اتاق درم بست گفت مامان اون هدیه توعه...منم رفتم بیرون گفتم بیا برو خونه مادربزرکت خونه نمون برو زنگ زدم برگرد تا تو راهرو رفت برگشت گفت بیا آشتی کنیم بغلم کرد رفت اومدم تو به حدی گریه کردم صدام دورگه شده چشمام پفه کرده ناراحتم اینقدر زدم رو پای خودم جای پنجم روی رون پام افتاده یکی از کاسه هامو برداشتم شکستم حس میکنم صبوری این ۶ سالم عقده شده رو دلم ...دلم میخواد برم حداقل امشب برم یه جای دیگه دور بشم از هرچی آشنا .