مادرم ، دایی هام ، خاله هام و کلا خانواده ی مادریم .....
آدم های با محبتی هستن ، ولی بخدا انقدرررررر حرف میزنن ، انقدررررررررر حرف میزنن و زبون میریزن که آدم سرگیجه میگیره
داداش بزرگم اون روز به مادرم میگفت ؛
احترام مادری و بزرگ بودنتو دارم که بخاطر این حجم از حرف زدنت بهت چیزی نمیگم ... دو دقیقه از سر کار میام استراحت کنم ، چرا همش قصه ی کورد شبستری در گوشم زمزمه میکنی آخه
بخاطر همین زیاد حرف زدن مادرم ، ما بچه ها اصلا
دوست نداریم دور هم جمع بشیم و یا با مادرم بریم سفر
یه جا خوندم که نوشته بود ؛
عاشق بی زبان ها باش ، که خوش زبان ها پُر از مَکرَند