منکر حال خوب قدم زدن تو برفو هوای برفی با دلبرجان نمیشم . . .
منکر لذتی که تو محکمتر گرفتن دستای معشوق از ترس زمین خوردن هم هست، نمیشم . . .
حتی منکر ذوقو شوق ساختن ادمبرفیو برف بازی با حضرت یارم نمیشم . . .
اما هیچ کدوم از اینا، کِیفِش بیشتر از این نیست که تو روزای برفی مچاله شی تو اغوش عشقتو با نفساش گرم شی، سر بزاری تو گودی گردنشو دستو پاهای یخ زدتو بچسبونی به تن داغشو با صدای بلند براش بخندیو دلبری کنی . . .
یه صندلی بزاری روبهروی پنجرهی اتاقو بشینی رو پاهای حضرت عشقو موهاتو بریزی رو شونشو از اونجا چشم بدوزی به پولکای برفی که رقص کنون به زمین میشینن . . .
سر بزاری زیر گلوشو با همه وجود عطرشو بو بکشیو خودتو بیشتر جا بدی تو بغلش . . .
نوبرانههای زمستون که رو دامن مادرانه زمین نشستن دستاتو دور گردنش حلقه کنیو سروصورتشو غرق بوسه کنی، اینقدر ببوسیش که دیگه تاب نیارهو نگاه از پنجره بگیرهو به لبهات بدوزه . . .
محکم بغلت کنهو لب روی لبهات بزاره تا برف سفید زمستون بشه شاهد عشق بازیتون . . .
همهی کیف زمستون به بیشتر موندن تو بغل یار به بهونه سردی هواست، وگرنه چه فرقی میکنه که برف بباره یا بارون . . .