من ازروزی که نامزدکردم جاریم وشوهرش هراذیت وتوهینی بهم کردن این همه سال ریختم توخودم وبهشون بی احترامی نکردم تاپارسال برادرشوهرم شدید پول لازم داشت همه به شوهرم گفتن این کارونکن ولی گوش ندادوگفت داداشم کمکش نکنم همه سرمایش نابودمیشه هرجوری بودپولو براش جورکرد همه طلافروخت بهش داد وبهش گفت بایدپولموهمون طلاپس بدی یک سال گذشت نتونست پس بده شوهرم گفت پس اندازه همون پول بایدشریک باشم جاریم شروع کرد به بی احترامی وهرجانشست گفت سرمارو کلاه گذاشتن ومیگفت شماباید همون پولی که پارسال دادیدوپس بگیرید نه شریک باشید نه طلابخاید خواهرشم فرستاده بودخونه مامان من که سرماروکلاه گذاشتن مامانم ازچیزی خبرنداشت هیچی بهش نگفته بود دیگه من حرصم گرفت زنگ زدم به جاریم گفتم شماداشتیدعروسی مارو بهم میزید بهترین روزامو خراب کردید چرادست ازسرمون برنمیداری حرفی نداشت بزنه گفت اصلا شوهرت تورو نمیخواست توباهاش دوست شدی خودتو انداختی بهش من اصلا هنگ کردم نتونستم دیگه چیزی بگم فقط گفتم زمین گرده حواست باشه دخترا توباکسی حرف نزنن الانم که شوهرمه بعد رفته اینوچندجای دیگم گفت که نمیزارن دهن من بسته باشه شوهرشو ازتوگوشی پیدا کرده منم میخام اگه یدفعه دیگه بحثی شدبهش بگم حتما یکی ازفامیلاخودتومیخواستی به شوهرمن من غالب کنی وگرنه چرا اینقدر میسوزی.
همه اینارو میگه هیچکسم چیزی بهش نمیگه حتی مامان خودم میگه من میدونم حق باشماست ولی جاریت هرجامیره گریه میکنه شما این پولو بهش ببخشید خب اونم دقیقا همینومیخاد