بخاطر شغل همسرم مجبور شدیم
از محل زندگی خودمون جابجا بشیم
خونه خودمون به مدت دوسال دادیم اجاره
وقتی خواستیم برگردیم بنا به قرار داد نمیشد بریم خونه خودمون
ما به مدت دوماه رفتیم سوئیت مهمان خونه پدر همسرم
اون سوئیت با خونه جاریم دیوار مشترک داشت
بارها وباره بدون اینکه ازش بپرسم که صدا میاد یا نه
میگفت ااااصلا صداتون نمیاد
درحالی که صدا اونا می اومد صدای گریه بچه اش و حرف زدناشون
تااینکه یه روز از دهنش در رفت
درمورد به مهمونی که باهم دعوت بودیم حرف شد
گفت آره همون مهمونی که ارشان توحموم داشت شلوغ میکرد بعد بلند بلند خندید
من فقط نگاهش کردم فهمید سوتی داده گفت ارشان رو زانو من بزرگ شدها
دلم میخواست بزنمش😫
دیگه بعد این داستان هییییییچ وقت بهش اعتماد نکردم خودشم قشششنگ متوجه شده
فکر نمیکردم در اون حد آدم بیخودی باشه