امشب از دانشگاه اومده بودم خسته کوفته داشتم ساندویچ سرد میخوردم تو ماشین
بحث مدل آوردن شد گفتم واسه فلان روز باید برم خونه رفیقم مامانم گفت خب چرا اون نمیاد خونه ما؟ من گفتم اون مامانش نمیزاره مثل من آزاد نیست که
مامانم گفت تو آزاد نیستی
خیلییییی بهم برخورد توپیدم بهش که دیگه از این حرفا به من نزنه
گفتم تو فکر کردی من چیم؟ چه فکری راجب دخترت کردی؟ بهم اعتماد نداری نه؟
مامانم گفت چرا به تو اعتماد دارم به اونی که میخوای بری خونش ندارم به رفیق فابت اعتماد دارم اما اینو تازه باهاش رفیق شدی نمیشناسمش نمیتونم اجازه بدم بری خونشون نمیخوام سر دخترم بلا بیارن
منم باز عصبی شدم توپیدم بهش گفتم ببین من کاملا بزرگ شدم ۲۱ سالمه و دهه هشتادی و نسل جدیدم دیگه هم نشنوم از این حرفای فسیلی و قدیمی که من آزاد نیستم و طرف آدم بدیه و اینا من خودم عقل دارم بلدم چیکار کنم چیکار نکنم بعدشم من به هر پسری رو نمیدم و خوشم نمیاد و اون داداشش ۱۵ سالشه مال این حرفا نیستن خانوادشون لطفا دیگه دفعه آخرت باشه اینارو میگی چون اینا با اهانت به من هیچ فرقی نداره