دیگ هوا داشت تاریک میشد منم منتظر مادرم بودم زودتر بیاد کارت رو بهم بده با خواهر کوچیکم برم بازار فک کنم دو ساعتی دم در بودم پسر همسایه که قد و هیکل بلندی داشت ولی بچه بود و مدرسه میرفت اومد در خونه نشست داشت با تلفن حرف میزد نگاش کردم اما توجه نکردم... همینطور که من منتظر بودم پسری جذاب و خوشتیپ روی موتور وسپا زرد رنگ از جلوم رد میشه و کنار پسر همسایمون وایمیسه پیش خودم گفتم چقدر جذابه دلم میخاد پشت موتورش بشینم و با هم بریم بیرون بگردیم خیلی کیف میده بالاخره مامانم اومد منم رفتم با خواهرم بیرون یهو تو خیابون دیدم دنبالم راه افتادن منم کلی ذوق کردم و خوشحال شدم پسر ب این جذابی وای عالیه انقد طولش داد و هیچی نگفت فقط دنبالم اومد وقتی رسیدم در خونه خودمون بهم گفت خانوم این کاغذ از کیف شما افتاد برداشتم و دیدم شمارشه وقتی رسیدم خونه خیلی خوشحال بودم انگار خدا اینو بهم داده وای خیلی خوشحال بودم نمیتونم توصیفش کنم با ترس بهش پیام میدادم که ای کاش نمیدادم... عاشق چشاش شدم وقتی نگاش میکردم دلم میرفت پسر به این جذابی ندیده بودم...اونم به ظاهر عاشقم بود احساساتی بود مثه خودم دیوونه بود وای آغوشش شدیداً بوی امنیت میداد هیچوقت دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون...یجوری نگام میکرد انگار تنها دختر روی زمینم واقعا چشم ها هم دروغ میگن !؟؟؟ ادامه داره....
وقتی کنارش بودم ترسی از هیچی نداشتم انگار تمام جهان برای خودم انگار فقط منو اون بودیم و بس...تا اینکه اون روز مزخرف رسید و با گریه تو چشاش نگاه میکردم و داد میزدم دیدی خراب شد دیدی خرابش کردی من دوست داشتم بعد عمری عاشق یکی شدم چطور دلت اومد اینکارو بکنی :))) هنوز جای زخمم عمیق دلم چشاشو میخواد دلم آغوش پر از امنیتشو میخاد