من دو شیفت میرم سرکار از ساعت ۹ صبح تا ۲ و دوباره از ۴ تا ۸ امروز بر ناهار رفتم خونه بعد مامانم غذای همرو کشید هم خواعرم که ازم کوچیک تره ۱۲ سالشه هم داداشم که ۱۶ سالشه وهم پدرم وهمخودشم یکمریخته داره میخوره من رفتم سر قابلمه دیدم هیچی برنج نمونده فقط یه تیکه ته دیگه که اونم هی به ابجیم میگفت از اینمبخور من رفتم گفتم بس غذای من چی برگشته میگه من از کجا بدونم تونخوردی توکه هیچپقت غذا نمیخوری در صپرتی که من غذامومیخرم بعضی وقتا که رژیممیگیرم کم میخورم خلاصه دعوا راه انداخت و داد بیداد که آره هبچکس منودرکنمیکنه هی میگفت فردا میخوام ده پرس غذا بپزم باید همشوبخوره منم از خونه زدم بیرون تا الان توسرما موندم