عشق یعنی من انتخاب کنم چه کسی ویرانم کند
یادمه عید بود۲۲ سالم بود با دوستم رفتیم دور دور ولی دوردورای ما پیاده بود یه بازاری واسه عید افتتاح شده بود از اینا که همه چی توش پیدا میشه رفتیم داشتیم غرفه ها رو نگاه میکردیم یه کیلو پسته خریدم که با دوستم بخوریم از کنار یه غرفه رد میشدم یه گل فروشی بود چشمم افتاد به یه گل قشنگ عاشقش شدم به دوستم گفتم اینو بخرم خیلی قشنگه دوستم گفت نه بابا گل میخایم چیکار ولی من خیلی خوشم اومده بود با قیمت گرونی خریدمش گل و گلدون دست من بود پسته ها دست دوستم پیاده رفتیم رفتیم کنار رودخونه میگفتیم میخندیدیم و پسته میخوردیم دیدیم رودخونه بالا اومده و سیلابی شده شدت آب خیلی زیاد بود چند روز بارون اومده بود و زمین گل شده بود از کنار رودخونه رد میشدیم رسیدیم به جایی که آب شدت میگرفت من ۹۶ کیلو بودم دوستم ۶۵ کیلو من لبه رودخونه راه میرفتم دوستم کنار من یه دفعه زمین زیر پام سست بود و گلی بود خالی شد من سر خوردم که برم بیفتم تو رودخونه اون موقع ورزشکار بودم بدنم آماده بود خیلی تلاش کردم که نیفتم تو آب رودخونه ولی هی داشتم میرفتم یه شلوار لی آبی کفش سفید اسپرت یه کاپشن بادگیر قرمز تنم بود دوستم کاپشنمو گرفت که منو نجات بده کاپشنم پاره شد خلاصه به زور کمک دوستم نجات پیدا کردم دیدم گلمو داره آب میبره من و دوستم شاید نزدیک نیم ساعت دویدیم کنار رودخونه که گل و از آب بگیریم هر کاری کردیم نشد که نشد دیدم دوستم داره غش غش به من میخنده و هی میگه دیوونه روانی نزدیک بود سر هر دوتامونو بکنی زیرآب اون روز خیلی خندیدیم ولی همیشه از اینکه اون گل از دستم رفت و آب بردش ناراحتم اصلا نمیدونم حکمت این اتفاق چی بود بعضی وقتا هر کاری کنی نمیشه قسمته سرنوشته حکمت خداست...