اونموقع عقد بودیم رفته بودیم خونه پدرمادرش
برا اولینبار داییشوزنداییشو میدیدم
جاری کوچیکمم که همیشه خدا خونه اینا بود ناهارشامش
بعد من میدونستم خیلی برای شوهرم الگوعه چون چندباری اسمشو برده بود برام
اونشب این جاریه شروع کرد از خودش تعریف کردن که من طلاهامو تو دوران نامزدی فروختم برا جهیزیه و حتی حلقه ازدواجمو ... ازین حرفا
حالا الان کلی طلا سرووضعشه
بعد زنداییش شانس من اونشب با داییش اینا دعواش شده بود این جاریه هرچی میگف اونم میگف منک از یه گرمم نگذشتم و هی جوابشو میداد😄
من اونمقوع فاز هیچکدومو نفهمیدم هرچند مثلا همون روز بعدش شوهرم اومد گف توام حاضری مث اون)جاریه( طلاهاتو برامن بفروشیو ازین حرفا.. ک من حس بد گرفتم
الانکه فک میکنم میگم حرفای اون جاریم اونشب همه نقشه بوده حالا نمیدونم از طرف کی
چون همیشه ی خداهم ازون تعریف میکردن پیش من مادرشوهرمو شوهرم
حالا گفتن نداره ولی من خودم هم تحصیلاتم بالاتر بود هم شاغلم هم هیکلم روفرمه
اون باقد ۱۵۰ ۱۲۰ کیلو بود و حتی همینشم یبار شوهرم کوبوند تو صورتم ک اره تو چاق نیستی مردا چاق دوسدارن😄