آدمها نمی گذارند
این بختکهای سیاه سالهاست که دست از سر من برنمیدارند
هرگاه میخواهم سبکتراز پر کاه درآسمانت به پرواز ورقص درآیم ناگهان طوفانی از راه می رسد وگل لبخند برلبان من میخشکد..
آه ای زندگی
افسوس وصدافسوس
که هیچگاه نشد تا با فراغ بال روزهای زیبای تورا به شب رسانم
وبه وقته صبح چشمهایم را آرام باز کنم و بی آنکه دغدغه ای آزاردهنده افکار مرا پریشان نکرده باشد از پنجره نیمه باز اتاقم محو درتماشای درخت سالخورده روبروی خانه شوم وباشنیدن آواز گنجشکهای کوچک وخوشبخت و بازیگوش روحم به وجد بیاید..
آه زندگی چقدر غم انگیز است این حقیقته تلخ،که زنده باشی و زندگی را زندگی نکنی
دلم برای آرزوهای شیرین کودکی و نوجوانی ام میسوزد...
هیچکدام ازآنها برآورده نشدند
وتنهایی آرزویی که برآورده شد بزرگ شدن بود
که ایکاش این آرزوهم برآورده نمیشد
آه ای زندگی
کاش میشد دوباره کودک شد،لا اقل از شبهای بی فکروخیال لذت برد
و بی آنکه دست به دامان قرص خواب و آرامبخش شوی وتلاش کنی خوابت ببرد،راس ساعت نه شب به خوابی عمیق فرو رفت...