امروز واقعا پوشیدم برم کتابخونه قصدم این بود که دیگه هر روز برم
از صبح تا عصر
که درس بخونم
ولی یکی از همکلاسی های پارسال رو دیدم که اونم داشت میرفت
همون که ازش خیلی متنفرم
اصلا میبینمش جنون بهم دست میده
دلم میخواد بکشمش
اصلا میبینمش پنیک میشم
سه سال مردم و زنده که تونستم تحملش کنم
همین به کتابخونه هم تو این شهر خراب شده اس