رابطم با بابام خوب نیست بخاطر کارایی که قبلا کرده در حق مامانم
شاید الانم همون کارارو میکنه
همش تصور بدی دارم ازش نمیتونم باهاش کنار بیام واقعا نمیتونم دست خودم نیست
عصابم خورد میشه میبینمش
هنوز نتونستم خاطرات رو فراموش کنم
خیلی شبا کابوس میبینم
از همه مردا متنفرم
خیلی وقتا از ته دلم نفرینش میکنم
خودمم حالم بده دلم برای بچگیم تنگ شده چقدر بابامو دوست، داشتم نمیزاشتم کسی پیشش بشینه
موقعی که خواب بود نمیزاشتم کسی حرف بزنه تا از خواب بپره
الان چی
رفت و امدمو جوری تنظیم میکنم که نبینیم همو....