عمه ام با دخالت هاش گوش بابامو پر کرده
از هر حرکت ما یه عیب در میاره
ما رو از چشمم بابام انداخته
جوری که بابام تو خونه فقط غذاش با ما مشترکه
حرف نمیزنه
حرفی بزنیم هم دعوا میکنه
تو زندگی بقیه عمو هامم دخالت میکرد اما عمو هام عقل داشتن بهش گفتن حق نداری برای زندگی ما تصمیم بگیری و قطع ارتباط کردن
اما بابام عمه ام رو می پرسته هیچ جوره باهاش قطع ارتباط نمی کنه
یه راه دیگه بگین
مامانم صد بار بهش گفته به تو مربوط نیست
سر سنگین برخورد کردیم
تیکه انداختیم
فایده نداره
حتی تو زندگی بقیه عمه هامم دخالت میکنه و به شوهر هاشون تیکه میندازه
هیچ کس نیست جمع اش کنه
شوهرش مثل سیب زمینی میمونه و ازش میترسه
کار خونه انجام نمیده
از صبح تا شب فقط سرش تو زندگی مردمه