سلام دوستان عزیز لطفا کمکم کنید
من اواسط مرداد بایه آقایی آشنا شدم وبشدت وابسته و عاشق هم شدیم
بعدش ایشون اومدن خواستگاری ولی وقتی پدرم تحقیق کرد اصلا راجبش خوب نگفتن
حتی یکنفر هم راجبش خوب نگفت
حتی خیلیا باپیج فیک اومدن تو اینستام و گفتن بااین ازدواج نکن خودتو بیچاره نکن ولی من قبول نمیکردم فک میکردم مردم حسادت میکنن تااینکه وقتی بیشتر باخودش حرف زدم نقاب از چهره برداشت و فهمیدم مردم راست میگفتن...خلاصه این ارتباط رو تمومش کردم اللان بااینکه میدونم کار خیلی خوبی کردم و اگه باهاش ازدواج میکردم طلاق رو شاخم بود ولی نمیدونم چرا ذهنم همش درگیره ....نه اینکه دوسش داشته باشم ها
فقط ذهنم درگیره و گیر کرده تو دورانی ک باهاش حرف میزدم چیکار کنم ک نجات پیدا کنم