من ۵ سال پیش با پسری اشنا شدم که هیچی نداشت
فقیر بود ومشکلات خانوادگی زیادی داشت
بعدش رفت سربازی بهم میگف توتنها دلخوشی من تواین دنیایی من ازبچگی توپول بزرگ شده بودم و خوشکل هم بودم همیشه بهم میگف توخیلی ازمن سرتری خیلی پسر خوبی بود اما تاوقتی چیزی نداشت خوب بود
سه سال اولش منوبا چنگ ودندون نگه داشت ک نرم چشمم رو ب روی همه بست شده بود تموم زندگیم عشقشو بهم ثابت کرد حتی خانوادشو مجبور کرد ک بیان خواستگاریم(خانوادش ب شدت مخالف بودن) من توبدترین روزای زندگیش باهاش وایسادم حتی پول شارزژش رو من میدادم
خیلی خوش بودم تااینک یه روز واسه اینک ازمن دورش کنن فرستادنش یه شهر دور بهم گف هرجا برم تومال منی
امااونجا پیشرفت کرد و پولدار شد و دیگ نیومد. بعدش دیگ منونخواست این من بودم ک باچنگ ودندون اونونگه داشتم ولی اون ترکم کردد
امروز عکسشو دیدم تواستوری خیلی خوشتیپ و چاق شده بود احساس ناکافی بودن دارم پر از خشم شدم و عصبی ام
موهامومیکنم فکرمیکنم برای همه کمم
جای من بودید چیکار میکردید؟