نمیدونم ازش بیزارم هیچ چیزی بجز نفقه بین من واون نیست هیچی
ازش بیزارم
عین یک گاو میمونه
سرطان کمبود محبت گرفتم فقط چون باچشم دیده نمیشه دیگه اهمیت هم نمیدن
بهش میگم من به محبت احتیاج دارم اصلا انگار نه انگار
بلده ها ولی عمدا نمیکنه
فقط لذت میبره من آزار ببینم
هیچ حمایتی نداره از من خبر میبره این طرف اون طرف منو آدم بده کنه
دائم در حال دو بهم زنی بین منو و دیگرانه
خودشو آدم مظلوم نشون میده
هیچ دوستی ندارم هیچ فامیلی نمیره ونمیاد خونم