امشب رفته بودیم خونه پدر شوهرم و جاریامم هم اونجا بودناز همون لحظهای که وارد شدم نگاهها مثل تیغ نشست رو تنم عجلهای لباس پوشیده بودم پیراهنم چین خورده بود رنگش با شلوارم نمیخوند دمپایامم انگار از یه دنیای دیگه بودن خودم میدونستم همه چی بیربط شده ولی وقت نکرده بودم درستش کنم
جاریام با نگاههای سنگین و خندههای نصفه شروع کردن تیکه انداختن یکی با حالت تمسخر گفت اینا جدیدا مد شده؟ یکی دیگه زیر لب گفت انگار از خواب پاشده همینطوری اومده همه خندیدن و من فقط لبخند زورکی زدم ولی تو دلم شکستم شوهرم هم کنارم بود و هیچ نگفت حتی یه کلمه دفاع نکرد انگار نبود
هر لحظهای که اونجا نشسته بودم مثل شکنجه بود نگاهها توی تنم فرو میرفت هر بار که میخواستم چیزی بگم توی گلوم گیر میکرد هر قدمی که برمیداشتم سنگینتر میشد حس کردم همه چشمها فقط روی چین لباس و رنگهای بیربط خیره شده نه روی من نه روی دلم نه روی مشکلاتی که هزار بار سنگینتر از یه لباس عجلهای بودن
سفره که پهن شد حتی لقمهای که برداشتم مزه بغض میداد خندههای جاریام مثل زهر بود هر کلمهای که میگفتن مثل یه سیلی بود برام و من فقط سکوت کردم
اون لحظه فهمیدم ظاهر آدم حتی وقتی خودش هزار درد دیگه داره میتونه بشه صحنه قضاوت جمع من فقط یه لباس عجلهای پوشیده بودم ولی نگاهها کاری کردن حس کنم کل وجودم بیارزشه جاریام با چند جمله ساده منو له کردن و شوهرم با سکوتش همه چیز رو تأیید کرد بنظرم
نمیدونم چطور باید با اینا کنار بیام
هعیی