امروز بقدری دلم شکست گریمم نمیاد.
خواهرزاده های شوهرم زنگ زدن بیان خونه ما 10/12
سالشونه، به خاطر پسر کوچیکم گفتم بیان اوناهم شاد باشن.
خواهرمم بر حسب اتفاق زنگ زد گفت بیام منم گفتم بیا فلانی ام خونمونه، انقد خواهرم ساده اس کلی ذوق کرد خوراکی خرید تبلتشم اورد باهاشون بازی کنه.
اینا از اول رفتن تو قیافه با ابجی من حتی چیپسم نخوردن محلش ندادن.
یکیشون مطمعنم مادرش یادش داده بارها بچه اشو پر کرده تو خونم به منم پشت کرده سلام نداده. الان نگید بچه اس از همون کوچیکی قشنگ مشخص ذاتشون مثل خانواده هاشون.
من احمق همیشه بهشون حرمت گذاشتم حتی بردمش خونمون بابام باهاش ریاضی کار کرد. چقد با محبت رفتار کردم با بچه هاشون.
اما اینا خانوادگی ادمای نمک نشناسی هستن چقد مادرم بارها مهمونشون کرد نمیدونم چرا اینجوری هستن الکی کم محلت میکنن یهو و تمام خوبی هارو فراموش میکنن.
دلم غصه داره میترکه دلم برای ابجیم سوخت شوهر اشغالمم اخماش رفت توهم وقتی خواهرم خواست بیاد خواهر زاده هاشم الکی ابجیمو کم محل کردن خدافظی نکردن قهر کردن رفتن