ی بچه ی کوچیک دارم ک جز من کسی رو نداره توی این دنیای به این بزرگی حتی سالمم نیست مجبورم براش بجنگم
دیروز خیلی حالم بد بود
از نظر اقتصادی ب جایی رسیدیم ک از دیروز نهار هیچ غذایی نخوردم
داروهای بچم داره تموم میشه
اجاره خونه مونده
یهو با ی تماس تلفنی فهمیدم همون شوهر ب درد نخورمم تصادف کرده و شدتش زیاد بوده لگنش خورد شده باید اعزام بشه تهران ، قشنگگگگ دیشب دیدم و حس کردم ک قلبم دیگه نمیکشه خیلیییی درد داشت اما حس میکنم دلش برای پسر کوچولوی بی پناهم سوخت وگرنه با این حجم از بدبختی من تا حالا باید چندباری مرده باشم