سلام
دیشب کتاب من میترا نیستم رو تموم کردم، کم حجم و خیلی تاثیرگذار بود، اشکم بند نمیومد آخرش
حالا میخوام تعریف کنم که چرا فکر میکنم یکجور رابطه ی قلبی با این شهیده دارم، انگار خیلی وقته همو میشناسیم
یادمه برای شهادت حضرت زهرا یه سری جاکلیدی سفارش داده بودم طرح یک دختر چادری، با خودم گفتم یک متن درموردش بنویسم، توی جست و جوهام به عکس یک دختر شهید رسیدم شهیده زینب (میترا) کمایی که به جرم فعالیت فرهنگی به دست منافقین با چادر خودش خفه شد. تا اینجا
بعد اسمشو سرچ کردم به کتاب من میترا نیستم برخوردم گفتم پیدا کنم بخونم، یادم اومد توی همین سایت چند نفر معرفیش کرده بودن
خلاصه کتاب رو از کتابخونه گرفتم و دیشب تموم شد، توی کتاب یک خط نوشته از شهید بود که من یادم بود من اینو یک جایی قبلا دیدم، بعد یادم اومد سالها پیش یعنی شاید بالای ۱۵ سال، مادرم کتابی رو آورده بود خونه و من این جمله رو اونجا خوندم، بعد فهمیدم اون کتاب راز درخت کاج بوده درمورد همین شهیده
آخر کتاب، زینب نامه هایی به دوستش زهرا نوشته....عجیب اینجا دلم شکست...حس میکردم داشت با خود خود من حرف میزد
مخصوصا که میگفت دوباره همدیگه رو می بینیم...

