میرم دانشگاه یه ترمم مونده دخترم و زمان امتحانات دو ساعت یا یکساعت میزارم پیش خالم که طبقه پایین مادربزرگ خدا نشناسم میشینه
امروز بعد اینکه دوازده دخترم ناهار خورد نگو ساعت چهار گرسنه بوده پاشدن براش یه چیزی دادن
برگشتم مادربزرگم بهم میگه این دختر گشنه میمونه
وای کم مونده بود بمیرم به قرآن نمیزارم یک دقیقه وقت غذاش بگذره
خانواده من چقدر بی رحم هستن تازه میخواستم سال بعد برم سرکار با این اوضاع اصلا نمیتونم دخترم و بزارم پیش کسی هزار تا حرف درمیان
خدانشناس ها
شما باشید میرید یا صبر میکنید ددخترتون بزرگ بشه یکم
بخدا اصلا دلم نمیخواد حتی یک ساعت هم بزارم پیششون