یاد خودم افتادم من طبقه بالای مادر شوهرم بودم برای هر دو تا برادر شوهرم به من و شوهرم نمیگفتن تا شب بله برون بعد ما میفهمیدیم
یادم افتاد چقدر ناراحت میشدم
بعد من هر چی به شوهرم میگفتم فردا صبح مادر شوهرم میومد بهم میگفت
ولی الان چند ساله اصلا نه زنگ میزنم نه خونشون میرم نه دعوت میکنم شدم عین خودشون
هر وقت اومد هم تحویلش نمیگیرم