شوهرم بچه ننه بود خیلی اذیت شدم هیچوقت بمن توجه نکرد بخاطر اینکه خانوادش ناراحت نشن همیشه اگکاری برا من میکرد عذاب وجدان داشت یا یجوری بعدش منتشو سر من میگذاشت هیچوقت بهم ارزش و احترام نداد مادر و خواهرش انگار زنش بودن انگار با ااونا ازدواج کرده بود همه هزینه هاشون رودوش شوهرم بود مسافرت میرفتیم باید میبردیمشون ولی بازهم ت مسافرت اگ میدیدن بمن خوش میگذره یجوری زهر میریختن میونه منو شوهرمو بهم میزدن و مسافرت کوفتم میشد مادرشوهرم سم خالصه سم خالص هرچی خوبیه و خوشبختی برا دخترش میخاد چشم دیدن خوشبختی منو نداشت هیچوقت همیشه یکاری میکزد منو شوهرم دعوامون بشه زندگیمون تبدیل ب جهنم شد من سیاست نداشتم من دنبال توجه محبت شوهرم بودم ولی شوهرم منو ندید هیچوقت اولویتش خانوادش بودن مادرشو نمی بخشم پدرشو هم همینطور خواهراشو همشون ی نقشی برای خراب کردن زندگی ما داشتن اونا باعث شدن من ب اینجا برسم از شوهرم سرد بشم دعوا کنیم همیشه و در نهایت افسرده و بی اعتماد بنفس بشم و الان شوهرم نامزد داره