مریض بودم پدرمم مریض بود
دیشب رفت داروخونه دامپزشکی دارو خرید
برای من نرفت دارو بخره
امروز صبح دیدم نامزدم اومده دارو داد از ساعت نه نیم بود تا ۱۱
بعد ما داشتیم تدارک ناهار اماده میکردیم یکی زنگ زد گوشی پدرم
اونم لباس پوشید به من گفت بیا بریم
منم با پدرم کلا حرفی نمیزنم
نامزدمم ناراحت شد پا شد رفت
پدرمم دست پیش گرفته پس نیفته میگه اونا باید عقد کنن
ما نمیخواییم میخواد بهم بزنه