دیشب تولد زن داداشم بود و قرار بود تو کافه برگزار بشه من راستش خیلی اهل جمع نیستم به شوهرم گفتم اون معاشرتیه گفت بریم، منم چون زن داداشمو دوستش دارم رفتیم.
ولی یه ماجرایی شد خیلی دلم شکست موقع شام برای همه ساندویچ سفارش داده بود، داداشم داشت پذیرایی میکرد رسید به من،پسرم دوسال ونیمش هست و داداشم یه ساندویچ داد دست من و گفت :بچت که نمیخوره(والا من دلبند غذاش نبودم و با اینکه به اندازه همه حتی بچه ها سفارش داده بود حیفش اومد) خیلی ناراحت شدم از دستش و یه کم به پسرم غذا دادم و هیچی نخوردم بعدش مامانم اون یکی ساندویچ رو که سهمم بود رو به زور گذاشت جلوم که باید بخوری ولی من نخوردم بخدا سر سفره بغضم گرفته از این حجم بیمعرفتی...
یه شام داد و تمام حتی کیک تولد رو هم نبرید به کسی بده خب طبیعیه که بچه گرسنه بشه، اصلا پذیرایی نکرد که فقط همون شام بود..
یاد حرف بابام افتادم که یه روز به من گفت من راضی نیستم اگه سر گذاشتم زمین و مُردم (دور از جونش) حق این بچه رو بخورید به من و اون یکی داداشم طعنه میزد...
بارها هم بخاطر (زن اول) اون یکی داداشم بحث و ناراحتی پیش اومد نمونش شب یلدا چند سال پیش بود و قرار شده برای عروس(همون زن اولش) طلا بگیرند من فقط یه کلمه پیش مامانم گفتم چراااا ؟مامانم شروع کرد ادا درآوردن و تهش چی شد بابام منو با بچه کوچیک از خونه ش بیرون کرد همون عروس خون به دلشون کرد و همه طلاها رو برداشت و مهریشو هم گذاشت اجرا...
من تک دخترم بقدری بی محبتی از پدر و مادرم دیدم، انواع محدودیت ها و سختگیری و کم کاری والدینم فقط برای من بود، در حالیکه بهترین ها برای داداشام و اپن مایند بازی هاشونم برای اونا
(تاپیک زدم چون خیلی دلم گرفته بود و حتی برام مهم نیست شناسایی شم) ببخشید طولانی شد خوشم نمیاد تیکه تیکه بگم