امشب خونشون دعا داشتن همه رو دعوت کرده به جز مارو غروب زنگ زد به ما دیگه همسرمم گفت این موقع دیگه دیره من بچه هام بیرونن تابیان اماده شن نمیرسن گفته بود یادمون رفته به شما بگیم البته بگم هیچ مشکلی باهم نداریم ولی خیلی ناراحت شدم مطمعنم که فراموش کرده ولی پیش خودم میگم انقد بی اهمیت بودیم که فراموشمون کرده دیگه. الانم شام فرستاده دست خواهرشوهرم براما ماهم خواست بیاره خونه همسرم گفت الان نیستیم فردام اگه زنگ زدن من نمیخام بگیرمشون چی بگم بنظرتون که بفمن ناراحت شدیم همسرمم خیلی ناراحته به روی خودش نمیاره
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.