امروز نمیدونم چرا اما برخلاف همیشه که به خودم میرسم ویه ارایش ملایم دارم حوصله نداشتم. به مامانم گفتم مهم نیست که صورتم بی روح میشه اما من ریمل نمیزنم!رفتم سرکار.ساعت حدودا ۱۰بود که اومد برای بازدید بی اختیارازجام به احترامش پاشدم. من واقعا شوکه شدم چون از وقتی جابجاشدم نیومده بود.همکارامم همه مرخصی بودن و سرم خیلییی زیاد شلوغ بود اما در حین اینکه کارامو میکردم و به حرفاش گوش میدادم،انقدددد سوال ازش پرسیدم که تادقیقا ۱۲موند اما من از حرف زدن باهاش خسته نمیشدم.سعی میکردم هی باهاش همکلام بشم.یجا خودم بشوخی یه حرفی رو زدم دوباره سعی کردم مثه خودش سرسنگین باشم و بودم.اون لحظه که از دراومد تو باخودم میگفتم چرا ارایش نکردی؟چرا اون پالتو خوشگله تو نپوشیدی؟چرابخودت نرسیدی؟اما الان راضیم که همینجوری که خودخودم بودم دیدمش.ادم بخودم رسیدن زیادنیستم و حوصله نقش بازی کردنم ندارم.وقتی باهاش حرف میزدم اون داشت میگفت فلان شاخص رو ببرین بالا،من تو دلم میگفتم من چقددد ازت سرترم ولی دوسم نداری):
خواستم بگم اره خوشحال شدم حتی دوس دارم هرروز ببینمش اما انقد منفعل بود و هیچکاری نکرد و فهمیدم که دوسم نداره،که دلسرد شدم بااینکه هنوز که هنوزه وقتی میبینمش دست و پامو گم میکنم
امروز سه شنبه ۱۱اذرماه۱۴۰۴