بچه ها امروز بابام گیر داد لباس زمستونی ندارم هوا خیلی خیلی سرده
بماند من میدونم پول داره اما پول خودشو خرج نمیکنه
مامان بابام ده ساله طلاق گرفتن
گفت بیا برام لباس زمستونی بخر
باهم رفتیم بازار
تو خرید لفظی با فروشنده بحثمون شد 😐 ببین دعوا نه ها بحث
فروشنده یهو از پشت میز اومد جنس لباسو نشونم بده که بیا ببین عالیه
بچه ها بابام با سرعت فرار کرد😐فکر کرد دعوا میشه فرار کرد
باورتون میشه شاید خنده دار باشه اما من الان دارم گریه میکنم😐
همونجا اشکم در اومد فروشنده دلش برام سوخت رفت برام آب خرید 😐
لرز گرفته بودم رفتم خونه مامانم شوهرم اونجا اومد دنبالم گفت رنگت چرا پریده
گفتم حالم خوب نیست
تو ماشین زنگ زدم به بابام گفت حقته تا تو باشی بحث نکنی حقت بود کتک بخوری حالا چیزی نشده ها😐😐😐😐من میخواستم کت چرم بخرم گفتم از اونا نیست که ترک میخورن پوسته پوسته میشن بحث سر این بود
امروز اصلا غذا نخوردم هیچی به جز اون آب تو دهنم نزاشتم شوهرم بیچاره رفت غذا خرید اونم نتونستم بخورم دزدکی دارم گریه میکنم زیر پتو