دوستان به عرض پوزش که زیاد تاپیک این موضوع رو میزنم اما من مداوما به عشق هجده سالگیم فکر میکنم انگار روحمو جا گذاشتم در اون روز ها .
چون تنها زمانی که احساس باارزش بودن احساس دوست داشته شدن احساس امنیت همون موقع ها بود تجربه کردم و تمام شد و دیگه اون احساس در من زنده نشد .
الان مادر دودختر کلاس دومی هستم اما هر مراسمی که میشه عزا عروسی جشن اول فکرم میره سمت اون و شب خوابشو میبینم که کنارش خوشحال از خواب بلند میشم تا مدت هاتو حالخودم نیستم .
انگار جیگرمو داغ زدن یه گوشه قلبم درد میکنه داغش به دلم موند .
یک ماهم هست با یه دختر بزرگتر از خودش نامزد کرده خوشبخت باشن کاش اون مثل من نباشه زندگی زجر اوره انگار عزیزتو ازت گرفتن زنده ست اما برای تو نیست میوه ممنوعه ست