باز باران با ترانه با گوهر های فراوان. می خورد بر بام خانه یادم آرد روز باران گردش یک روز دیرین خوب و شیرین توی جنگل های گیلان کودکی ده ساله بودم نرم و نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو می پریدم از سر جو دور میگشتم ز خانه می شنیدم از پرنده از لب باد وزنده داستان های نهانی راز های زندگانی برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابر ها را تندر دیوانه غران مشت میزد ابر ها را جنگل از باد گریزان چرخ ها میزد چو دریا دانه های گرد باران پهن میگشتند هرجا بس گوارا بود باران به چه زیبا بود باران می شنیدم اندر این گوهر فشانی رازهای جاودانی بشنو از من کودک من پیش چشم مرد فردا زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا هست زیبا هست زیبا
خدایا شکرت که هستی... خدای چاره سازم خدای رحمان و رحیمم خدای عزیزم خدایی که دلم قرصِ به بودنت خدایی که تکیه گاهی و هیچ وقت پشتمونو خالی نمیکنی خداااایاااا شکرت... شمایی که داری امضای منو میخونی ، آره عزیزم خود شما رو میگم ، انشالله شاد و خوشبخت و عاقبت بخیر باشی.برای رسیدن به آرزوهاتون دعا میکنم و از خدا میخوام همیشه در کنار عزیزانتون بخندید و طعم خوشبختی رو حس کنید.