داخل اتاق بودم مامانم معمولا قبل شام داخل پذیرایی میشینه تلویزیون و اینا
اومدم بیرون دیدم داخل اتاقه رنگ پریده، نصف هوشیار
اول فکر کردم دلخوره ناراحته همیشه همینطوری ناراحتیشو نشون میده. بعد دیدم واقعا حالش خوش نیست زنگ زدم اورژانس چند تا راه حل داد به هوش اوردم مامانمو
باهاش حرف زدم تا نگو بابام گفته چند سال دیگه بازنشست شدم مغازه میگیرم ، تو( یعنی مامانم) از صبح باید بری مغازه. مامانمم افتاده بود به گریه که نه من میخوام برم باشگاه
به زور بلندش کردم شام دادمش سرحال شد. بخدا میخوام گریه کنم هر هفته سر یچیزی بدبختی داریم این هفته عوضکردن اتاقشون بود مامانم ناراضی بود بهش میگفتم خب اینکار کن درست میشه گوش نمیکرد تهش هم با همین ناراحتی به بابام گفت اتاق رو برگردوندن ( خونمون سه خوابه، یکیش اتاق منه)
میدونم فردا پس فردا بابام میرخ داخل قیافه که بهم برخورد من داخل این یکی اتاق راحت نیستم
خودم از صبح ساعت چهار صبح با درد پریود بیدار شدم تا شش هفت نتونستم از تخت خواب بیام بیرون. بعدش بیهوش شدم تا یازده صبح. همش حالت خستگی بدن کرختی مرز سرماخوردگی بودم. فردا هم امتحان دارم گذاشتم شب امتحان بخونم که اینجور شد. خسته شدم حتی جرئت ندارم گریه کنم بهشون برمیخوره دعوا میکنن
بخدا دارم افسرده میشم دیگه حوصله درس خوندن هم ندارم میرم دانشگاه فقط دلم میخواد سریع برگردم خونه. میام خونه دوست دارم یه گوشه بشینم زل بزنم به دیوار...