خدایا بین این همه آشنا خودت میدونی چقدر غربیم با همه ی این رفاه میبنی که آرامش چجوری ازم فراریه من از این دنیا هیچی نمیخام جز نگاهتو جز حس کردنتو من با هرچی دشمنی کنم به هرچی خشم بورزم با هرچی دوستی کنم و هر آرزوی که دارم در مقابلش حس کردن تورو میخام ولی وقتی بم این پاداش رو نمیدی من با چه انگیزه ای زندگی کنم؟ فرق من با مرده چی میتونه باشه؟ یه چی بگم نمیگی بندم بی معرفته؟ از دنیات و بنده هات حالم بهم میخوره ببین حالممم بهم میخوره اینقد با سردی نکن صبر منم حدی داره پس هرچی زودتر منو به خودم برگردون تا بتونم دوباره مثل قبل بات عاشقی کنم داری میبنی چجوری احساساتم دارن ته میکشن از دست این بنده هات با نگاهت به این بنده مرد ات یه جون تازه ببخش