تجربهی شخص دوم کتاب «آنسوی مرگ» رو برات در قالب یک روایت ساده و مفهومی، در حدود پنجاه خط مینویسم تا کامل و روشن باشه:
1. شخص دوم یک مهندس بود که در اثر حادثهای دچار مرگ بالینی شد.
2. در همان لحظه احساس کرد از جسمش جدا شده.
3. خودش را از بالا دید، روی تخت، بیحرکت.
4. پزشکان و اطرافیان در تلاش بودند، اما او سبک و آزاد بود.
5. هیچ درد جسمی نداشت، فقط آرامش.
6. وارد فضایی متفاوت شد، نه تاریک، نه روشن، چیزی میان این دو.
7. در آن فضا حس کرد ذهنش قدرتی تازه دارد.
8. توانست افکار اطرافیان را بخواند.
9. مثل تلهپاتی، بدون کلام، فقط با حس.
10. حتی توانست روی ذهن دیگران اثر بگذارد.
11. با یک نگاه یا اندیشه، احساس منتقل میکرد.
12. محاسبات پیچیدهی ریاضی را در ذهنش سریع انجام میداد.
13. چیزی شبیه هوش برتر در وجودش فعال شده بود.
14. موجوداتی غیرمادی را حس کرد.
15. بعضی شبیه جن یا نیروهای ناشناخته بودند.
16. از آنها چیزهایی یاد گرفت، انگار آموزش میدادند.
17. فهمید جهان فقط ماده نیست.
18. پشت این ظاهر، لایههای انرژی و موجودات دیگر وجود دارد.
19. در آن حالت، کنترل بیشتری بر احساسات خودش داشت.
20. میتوانست خشم یا ترس را خاموش کند.
21. میتوانست آرامش را به دل بیاورد.
22. این تجربه برایش مثل یک آزمایش بزرگ بود.
23. دید که انسان ظرفیتهای پنهانی دارد.
24. ظرفیتهایی که در زندگی عادی خاموشاند.
هستین بقیشو بزارم؟