💔 قلبم شکسته چون...
قلبم شکسته…
نه با یک ضربه، نه با یک اتفاق.
آهستهآهسته، با هر فریاد،
با هر ترسی که در شب جمع شد،
با هر لحظهای که احساس کردم تنها هستم
در جایی که باید پناهم باشد.
قلبم شکسته چون خیلی زود فهمید
دنیا همیشه مهربان نیست.
خیلی زود یاد گرفت
که باید ساکت بماند تا دردی بیشتر نیاید.
خیلی زود لرزیدن را یاد گرفت
به جای خندیدن.
قلبم شکسته چون کسی نبود بپرسد
«چطوری؟»
«ترسیدی؟»
«به کمکت بیام؟»
نه…
قلبم خودش مجبور بود بارش را بکشد
در سنی که هنوز حتی معنیِ «بار» را نمیدانست.
قلبم شکسته
به خاطر آن همه ترس که در تنم جا خوش کرد.
به خاطر آن لحظههایی که فقط ایستادم و لرزیدم
بدون اینکه بفهمم چرا باید بترسم
از کسی که باید امنترین آدم زندگیام باشد.
قلبم شکسته
چون حق خندیدن داشتم،
حق زندگیِ ساده و آرام…
ولی من با ترس بزرگ شدم،
با اضطراب، با سرِ لرزان،
با سکوتی که فریادهای فروخورده بود.
قلبم شکسته
چون بارها خواستم دیده شوم
ولی نادیده گرفته شدم.
خواستم شنیده شوم
ولی صداها روی من رد شدند.
خواستم دوست داشته شوم
ولی نصیبم درد شد—
و سکوت.
قلبم شکسته…
و این شکست،
آنقدر عمیق است که گاهی
نه میشود توضیحش داد،
نه میشود ساده از کنارش گذشت.
این قلب هزار تکه شده
همان قلبی است که روزی
پر از آرزو بود،
پر از نور بود،
پر از کودکانههای بکر…
اما حالا
زخمش هنوز میسوزد.
قلبم شکسته…
و من این را میگویم
چون حقیقت است.
چون درد است.
چون وزن دارد.
چون سالهاست روی سینهام نشسته
و هنوز گرم است،
هنوز تپنده است،
هنوز نفس میگیرد.