بابا حسینم
خیلی دلم گرفته. انقدر گرفته که دیگه فکر میکنم دارم بیحس میشم.
یادته چقدر شبا گریه کردم؟ یادته هروقت راجع بهش باهات حرف میزدم اشکام میریخت؟ یادته چه روزایی گذشت؟
مطمئنم یادته. میدونم شما و عمو عباس خوب یادتونه همه رو. خودتون قرار شد درستش کنین و تا حدی کردین فکر میکنم ...
ولی بابا حسین
چرا نمیشه پس؟ ... خودت میدونی، خودت میدونی چقدر از ته قلبم میخوام. خودت میبینی چشمام دیگه هیچجارو نمیبینه. خودت میبینی تا حالا هیچچیزی رو اینجوری توی زندگیم نخواستم.
پس چرا تا میام فکر کنم درست شده، باز میبینم که نه؟
بابا
خیلی اذیتم. دلم درد میکنه. کی جز تو میدونه اینارو؟
به کی تونستم تموم گریه هامو بگم جز تو؟
اصلا کی میفهمه اخه؟