اولش که به دنیا میاد کلی ذوق و شوق داری و برای آینده اش نقشه میکشی
کمی که بزرگتر میشه حسابی شیطون میشه و کلافه ات میکنه
بعد که میره مدرسه ،دوست داری بهترین باشه ، شب و روز تلاش میکنی باهاش درس میخونی و درس کار میکنی
همه چیز خوب پیش میره تا وارد دبیرستان میشه و تو سن بلوغ قرار می گیره
ممکنه بدشانسی بیاره و گیر دوستان ناباب بیفته، یکهو میبینی تمام امید و آرزوهات به باد رفته
بعد خودتو به آب و آتیش میزنی تا نجاتش بدی
همه عمرت نگران بچه ات هستی و فکر خوشبخت کردنش، یکهو به خودت میای و میبینی خیلی ساله که از زندگیت لذت نبردی و حسابی خودتو فراموش کردی