2777
2789
عنوان

شوهرم

61 بازدید | 1 پست

بچها خیلی دلم خونه خیلی 

 چند سال تو زندگی با شوهرم هر اتفاقی بد خوب چه ب وسیله خودش چ ب وسیله خونوادش میوقتاد من دم نمیزدم حتی یک کلمشو هم ب خونوادم نمیگفتم 

  که مبادا اتفاقی بیوفته فقط تو خودم میریختم 

    من اگه شک میکردم چون اونا پیش زمینشو داشتن 

  چون با گوشای خودم شنیده بودم که مادرش میگفت باید  گوش  پسرمو پر کنم 

   چون همه رو شنیده بودم از فوشاشون تا همه چیز من شده بودم ی ادم شکاک عصبی که فقط فوش میداد  ب خودش خونوادش   من میدونم فوش دادن خیلی بد بود  ولی به جنون میرسیدیم  خلاصه چند روز پیش  با شوهرم بحث مردیم شوهرم رفت تموم مسایلمونو تموم حرفای منو به خونواده خودم به خونواده خودش گفت همه چیزو ببین همه چیزو حتی گفت من بعشون فوش میدادم    چند روز فقط دعوا داشتیم رفتیم مشاوره   یکم باهامون حرف زد  

  خلاصه ب من گفت چند روز بمون خونه بابات میام دنبالت 

      بچها من خیلی داغونم خیلی   تا میتونی بد منو پیش خونوادش گفت 

   له ام له  از فکر اینکه اونا پیش خودشون الان چی میگن دارم روانی میشم  از فکر اینکه فکر کنند شوهرم اصلا منو دوست نداره دارم روانی میشم

   نمیدونم چیکار کنم چجوری رفتار کنم  الان  از دیشب بهم زنگ نزده 

 دارم دیونه میشم  فقط چند تا پیام داده 

      ساعت نزدیک ۸ دیدم هیچ خبری ازش نیس بش زنگ زدم گفتم کجایی چرا ازت خیری نیست میگه اومدم  خونه مجردی دوستمو که در حاله طلاقه  

اوکی کنه بچها امر‌ز میگه  من برای زندگی با تو شرط دارم 

      ی حرفای دلسرد کننده ی حرفای داغون کننده  دارم دیونه میشم دارم روانی میشم 

     به من میگی تو این باشی نمیخوامت 

    بچها حس میکنم داغون شدم 

حس میکنم‌   زندگیم تباه شد 

  تباه شد بچها نود درصد مشکلات به خاطر اون بوده حالا من شدم مقصر من شدم ادم بذه  من شدم ادمی که باید خودشو درس کنه  اصلا براش زندکی هیچ اهمیتی نداش 

  نمیدونم چیکار کنم نه میتونم برم  برای اینکه من خیلییی خوب بودم حالا اگه همینجوری برم سوختم نمیدونم چ کنم ب من میگه اکه بابام اشتی نکنی منم قیدتو میزنم  میگم بابات منو بیرون کرد میگه نه تو باید اشتی کنی  میگم باید عذر خواهی کنه مه جشم حتما دوبار ب بابام میگم از معذرت خپاهی ام کنه  میگم یعنی چی منو به خاطر اینکه جلوی دخالتاش وایستادم خواست بندازه بیرون حالا اینجوری میگی  من الان چیکار کنم خدا تو عذابم بچها تو عذااااب شوهرم زجرم میده از وقتی برگشتیم خونمون ب من میکه میخوای بری برو  من خونوادم برام مهمن 

باز میکه  چیه نتونستی از خونوادم کاری کنی

    داغونم  نمیتونم برگردم چون خونوادم سنتی ان  چون خونوادم دقه ای دقه ای من براشون بی معنیه  نمیتونم بمونم  دارم دیونه میشم  دلم میخواد فرار کنم برم ی جای دور تنهایی زندگی کنم    شوهرم جوری با من رفتار میکنه حرفای ب من میزنه انگار اصلا براش مهم نیستم خونوادشو جوری سفید کرد 

انگار اونا هیچ کاری نکردن دارم سکته میکنم تو این خونه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   justlike  |  1 ساعت پیش
توسط   minaminaaaa  |  1 ساعت پیش