برادر من تابستون بدنیا اومد . وقتی بدنیا اومد مامانم نخواستش هی میبردن جلو میگفت نمیخوامش . یک روز بعد زایمان هم مامانم فشارش رفت بالا و ای سیو و بعد کما رفت دو سه هفته خونه نبود بعد که اومد خونه بازم بچه رو بغل نمیکرد میگفت سنم زیاده اینم بدبخت کردم .
دیگه دکتر رفت و قرص خورد یکم حالش بهتر شده بود . الان با بابام قهر کرده رفته خونه مادرش هربار زنگ میزنم داره زار میزنه برای خواهرم . فقط دلتنگ اون شده بازم دلتنگ برادرم نیست
منم که هیچی کلا . من برم خوابگاه بمیرم بمونم براش مهم نیست