چرا اینا چشم و رو ندارن آخه
بیا وقت دگتر بگیر ، ببر بیار
نامه بستری بگیر ,بعد موقع وسیله جمع کردن به شوهرم میگم دمپایی بردار مجبور نشی بخری
اومدیم بیمارستان شوهرم با یه لحنی میگههه دمپایی دادن کهههه
مرض ، کوفت
هرچی دل سوزوندم یه جور دیگه جواب دادن
از اون ور داروهای پدرشوهرم رو بهش کامل توضیح دادم یه ربع
یکیش قرص چربی بود،گفتم اینو معمولا شبا میخورن
مادرشوهرم دو بار میگه روش نوشته عصر ها کهههه
همین مونده توی پنجم دبستان به من حرف بزنی
من لال بشم حرف بزنم به شما دیگه